در حال بارگذاری ...
...

نگاهی به نمایش "کافه مک آدم" نوشته و کارگردانی "محمود استادمحمد"

نمایش "محمود استادمحمد" جزو معدود آثاری است که به طور مستقیم یکی از جوامع کوچک اما غیر قابل چشم‌پوشی ایرانیان در یکی از مهم‌ترین ایالت‌های کانادا را مورد شناخت قرار می‌دهد. در واقع استادمحمد با انتخاب این جامعه کوچک از مهاجران ایرانی که نمونه‌های دیگر آن را می‌توان در کشورها و شهرهای بسیار دیگر جهان یافت، بخشی از زندگی مهاجرت و آرمان‌ها، آرزوها، ناام

نگاهی به نمایش &quotکافه مک آدم&quot نوشته و کارگردانی &quotمحمود استادمحمد&quot

نمایش &quotمحمود استادمحمد&quot جزو معدود آثاری است که به طور مستقیم یکی از جوامع کوچک اما غیر قابل چشم‌پوشی ایرانیان در یکی از مهم‌ترین ایالت‌های کانادا را مورد شناخت قرار می‌دهد. در واقع استادمحمد با انتخاب این جامعه کوچک از مهاجران ایرانی که نمونه‌های دیگر آن را می‌توان در کشورها و شهرهای بسیار دیگر جهان یافت، بخشی از زندگی مهاجرت و آرمان‌ها، آرزوها، ناام

مهدی نصیری: نوشتن و درباره مهاجران ایرانی تا به حال در تئاتر آنقدر زیاد نبوده که بخواهیم حوزه موضوعی‌ای با عنوان تئاتر مهاجرت را در گستره مضامین داستانی در تئاتر مورد ارزیابی قرار دهیم و با نمونه‌های مشابه دیگر بسنجیم.

اما مهاجرت به عنوان یک گستره مهم موضوعی همواره در تئاتر اروپا و حتی به گونه‌ای کاملاً وسیع‌تر در تئاتر آمریکا مطرح بوده و خود به حوزه‌های محدودتری چون تئاتر اجتماعی، سیاسی و ... تقسیم می‌شده است.
تاریخ ایران به واسطه تحولات پیاپی سیاسی و اجتماعی همواره بخش مهم و تأثیرگذاری از جامعه‌اش را در خارج از مرزهای کشور در کنار خود داشته است. مهاجران ایرانی از سرتاسر آسیا تا همه جای اروپا و آمریکا و کانادا و... پراکنده‌اند و در بسیاری از کشورها حتی جوامعی کوچک اما قابل توجه و مهم را تشکیل داده‌اند که مختصات فرهنگی ایرانی را چه به لحاظ محدوده‌های فرهنگی و اجتماعی و چه در گستره جغرافیایی در سطوح گسترده مطرح کرده‌اند.
نمایش "محمود استادمحمد" جزو معدود آثاری است که به طور مستقیم یکی از جوامع کوچک اما غیر قابل چشم‌پوشی ایرانیان در یکی از مهم‌ترین ایالت‌های کانادا را مورد شناخت قرار می‌دهد. در واقع استادمحمد با انتخاب این جامعه کوچک از مهاجران ایرانی که نمونه‌های دیگر آن را می‌توان در کشورها و شهرهای بسیار دیگر جهان یافت، بخشی از زندگی مهاجرت و آرمان‌ها، آرزوها، ناامیدی‌ها و از دست‌رفته‌ها و به دست آورده‌های آنها را مورد ارزیابی و تحلیل قرار می‌دهد. این مسئله شاید تا به حال به آن اندازه که اهمیت دارد در آثار هنری و به ویژه در تئاتر مطرح نشده باشد و از این منظر کار استادمحمد که چندین سال را در خارج از کشور زندگی کرده می‌توان با نگاهی مثبت از نظر گذراند.
اما صرف‌نظر از انتخاب موضوع مناسب و در نظر داشتن رسالت هنرمند در مواجهه با دغدغه‌های مهم جامعه‌اش باید تأکید کرد و توجه داشت که شیوه و شکل طرح موضوع بعد از انتخاب آن مهم‌ترین مرحله کار خلق هنر در چرخه تولید است.
داستان نمایش استادمحمد در یک کافه معروف و شناخته شده ایرانی در خیابان بزرگ «سن لورن» که از اصلی‌ترین خیابان‌های مهاجرنشین شهر مونترال ایالت کبک است، اتفاق می‌افتد. ماجراها و رویدادها که ظاهراً تمایل چندان زیادی به قرار گرفتن در چارچوب ساختار داستانی منسجمی هم ندارند در این کافه و به واسطه حضور دوازده نفر، مهاجر ایرانی در کافه مک‌آدم روایت می‌شوند و از آنجا که روابط مهاجران ایرانی و شخصیت آنها و گذشته و آینده و حال‌شان در این محدوده مورد پرداخت قرار گرفته است، نمایش در حوزه تئاتر اجتماعی قرار می‌گیرد و غالب ماجراها و رویدادهای مربوط به شخصیت‌ها هم که هر یک به طور جداگانه مطرح می‌شوند (اما کلیتی مشترک پیدا می‌کنند) نیز (حتی آنها که ریشه ظاهراً سیاسی دارند) در گستره نگاهی جامعه‌شناختی اهمیت می‌یابند. جامعه مورد نظر هم به طور مشخص جامعه مهاجران ایرانی ساکن کاناداست.
نخستین چیزی که در صحنه نمایش استادمحمد جلب توجه می‌کند، طراحی صحنه آن است. علی‌اصغر دشتی در آرایش صحنه کافه مک‌آدم چینشی منحنی‌وار و دارای حرکت خطوط را مورد استفاده قرار داده است. صندلی‌ها و میزها در تحرکی آرام از پیشانی صحنه تا عمق به گونه‌ای چیده شده‌اند که حرکت از عرض و جلو به سمت انتهای عمق را تداعی می‌کنند و در عمق به یک نقطه می‌رسند. این نقطه که اهمیت و جایگاه ویژگی‌ای در صحنه پیدا کرده در ورود و خروج کافه است که مهم‌ترین اتفاقات از آن آغاز شده یا به آن ختم می‌شوند. همچنین در نقطه آغاز چینش صندلی‌ها و آنجا که ممکن است حجم‌ها در عرض به یک خط کم‌تأثیر ختم شوند، پیشخوان کافه و حضور جلال چنگیزی با همه سنگینی و تأثیر حسی ثبات آن قرار گرفته‌اند که توازن تأثیر میان جلو و انتهای صحنه را به وجود آورده و ارزش آن را به گونه‌ای موثر و هدفمند تقسیم کرده‌اند.
استادمحمد شخصیت‌های نمایش‌اش را یک به یک وارد کافه می‌کند و هر یک از آنها را به واسطه گذشته‌ای که دارند به ما معرفی می‌کند. اما این نوع معرفی شخصیت‌ها از آنجا که می‌بایست گذشته‌شان با کمک گفت‌وگوهای کوتاه و مجزا توسط دیگر شخصیت‌ها یا با آنها روایت شود، نه تنها هیچ جذابیتی برای مخاطب پیدا نمی‌کند، بلکه به واسطه مستقیم بودن دیالوگ‌ها و قصد و عمد در معرفی گذشته و حال آنها بیش از آنکه گفتاری دراماتیک باشد به گزارش‌های کوتاه تعریفی شبیه است. حتی نوعی ساده‌تر آن را در معرفی گذشته عزت می‌توان حتی به گونه‌ای ضعیف‌تر نیز مشاهده کرد. عزت در حالی که دچار حمله عصبی شده وارد کافه می‌شود و اتفاقی را که در گذشته برای او و همرزمان چریک‌اش افتاده در حالتی که نمایش تحمیل شده می‌نماید تعریف می‌کند. ولی بعد از این شوک عصبی دیگر هیچ نشانه‌ای از بیماری و حمله‌های ناگهانی را در او نمی‌بینیم. گویی آنکه تنها همان آشنایی آغازین و ضرورت معرفی ماجرا کافه بوده تا گذشته شخصیت معرفی شود و دیگر به این بهانه هیچ نیازی نیست.
دیگر شخصیت‌های نمایش هم دچار این مشکل مشابه هستند. کمتر می‌توان مشخصات یک شخصیت را در مورد آنها مورد جست‌وجو قرار داد و به دشواری می‌توان شخصیت آنها را در ساختار متن باز شناخت. شخصیت‌های «کاف مک‌آدم» همچون عروسک‌هایی بی‌هویت از سقف مضمون و موضوع نمایش آویزان‌اند تا تنهایی و بی‌هویتی [:sotitr1:]جامعه کوچکشان را برایمان ترسیم کنند.
مهم‌ترین اشکال این شخصیت‌ها که باعث می‌شود حضورشان برایمان باورپذیر نباشد و اهمیت جایگاه آنها را کمتر درک کنیم و بشناسیم آن است که همه آنها علیرغم دارا بودن هویت‌های مهم و اصیل، بی‌اهمیت نشان می‌دهند. در واقع ممکن است که هویت شبکه ارتباطی میان شخصیت‌ها در لحظه روایت نمایش و در جامعه کوچک آنها در مونترال دچار تزلزل باشد، اما با وجود این، هر یک از شخصیت‌ها می‌بایست شناسنامه‌ای کامل داشته باشند که حضور آنها را در ارتباط با یکدیگر به چالش وادارد.
استادمحمد تنها به تعریف مختصر دکتر مارسل، عزت، مردوخ، قوام و... می‌پردازد و در مورد برخی از شخصیت‌ها مثل پروین، تیام، علی، علیرضا و... حتی همین تعریف گزارشی را هم ارائه نمی‌دهد. واقعاً تیام پروین و علی در نمایش چکاره‌ند. آیا تعریف وابسته تیام بر اساس حضور ناقص و معلق عزت در روایت (و نه قصه) نمایش برای حضور تقریباً طولانی و همواره او در صحنه کافی است؟
همین بی‌هویتی شخصیت‌ها در صحنه باعث شده تا حوزه‌های دیگر اجرا نیز از این ناحیه دچار کاستی باشند؛ علی‌رغم وجود تحرک و فعلیت نهفته در طراحی صحنه، تقریباً بیشتر میزانسن‌های اجرا به گونه‌ای است که سکون و سنگینی را به کار تحمیل می‌کنند. حضور ثابت و سنگین پروین در مرکز صحنه، بلاتکلیفی و رفت و آمد بی‌هدف تیام در همه نقاط و گشت و گذار نامنظم دیگر شخصیت‌ها در هر زمان باعث شده تا اجرا را به لحاظ مهندسی حرکت دچار اشکال ببینیم. این مسئله حتی در مهم‌ترین فصول نمایش به گونه‌ای برجسته‌تر هم دیده می‌شود؛ مثلاً به یاد بیاوریم صحنه‌ای را که همه در حال جست‌وجوی خبر یخ زدن علیرضا در روزنامه هستند! بی‌نظمی و آشفتگی این صحنه را در رفت و آمد بی‌قاعده پروین، دکتر مارسل و تیام می‌توان مشاهده کرد. آنجا که تیام با کتایون و چنگیزی تنهاست و فقط دور خودش می‌چرخد را بیاد بیاورید! مهم‌ترین آسیبی که باعث به وجود آمدن این آشفتگی در صحنه شده، نداشتن یک شبکه ارتباطی تعریف شده میان شخصیت‌های نمایش است که این هم باید براساس هویت و شناسنامه هر یک از اشخاص و نوع ارتباط و ضرورت حضور هر یک از آنها در ارتباط با دیگران تعریف شود.
ورود علیرضا به کافه بعد از همه اتفاقات کوچک و درگیری‌هایی که بخشی از روابط و گذشته آدم‌ها را فاش می‌کند، باعث فعال شدن بعد ژرف ساخته نمایش می‌شود. علیرضا با هر بار حضور و آب شدن یخ بدن‌اش شروع به سخنرانی می‌کند و نقلی طولانی را درباره ژرف ساخت ارائه می‌دهد که به صورت مستقیم بیان می‌شود و او را از داستان جدا می‌کند؛ اگر حضور او می‌بایست با دیگر ماجراها پیوند بخورد و در همراهی با فراموش کردن خود (در مورد دیگران) و تلاش برای خودشناسی (در مورد علیرضا) چالشی ژرف ساخته را باعث شود، پس چه جایی برای این همه سخنوری و سخنرانی وجود دارد؟ و اگر قرار است علیرضا محتوای نمایش را نقل مستقیم کند، چه نیازی به بر هم زدن نظم جمع و تأکید و توجه بر قرارهای چندباره او هست؟
در کنار اینها اصلاً معلوم نمی‌شود که محتوای اثر به خودشناسی سیر و سلوک شخصی برای یافتن هویت و حقیقت خود اشاره دارد (آنچنان که علیرضا روایت می‌کند) یا آنکه می‌خواهد رها کردن هر قید و بند آرمانگرایانه و جاری شدن در لحظه زندگی را توصیه کند (آنچنان که قوام و کتایون براساس آن مانیفست خود را ارائه می‌دهند)؟
"قندیل‌های صورت شاهرخ و زخم‌های دست قوام" که در گفتارهای نمایش بیش از اندازه و فراتر از اهمیت آنها مورد اشاره قرار می‌گیرند، چگونه و چرا به هم مربوط می‌شوند؟
به نظر می‌رسد که نمایش شخصیت‌های بلاتکلیف مثل دلی و پروین و تیام و سوالات بدون پاسخ زیادی مثل خودشناسی یا زندگی در حال را دارد که در جریان اجرا به آنها پاسخی داده نمی‌شود یا شناسانده نمی‌شوند.